من خدا را دیدم
Article data in English (انگلیسی)
من خدا را دیدم!
مینا معمار minameamar@gmail.com
چه ساده لوحانه فکر می کردم! کودکی ام را می گویم. خدا را با تصورم ترسیم می کردم و هر روز منتظر دیدنش بودم. به خود می گفتم بالاخره روزی از روزها که پدر در نماز با او صحبت می کند حتماً پایین خواهد آمد و دستان پدرم را خواهد گرفت و پاسخ تشکرش را خواهد داد؛ چون هر بار که از پدر می پرسیدم برای چه هر روز صبح و ظهر و شب خم و راست می شود و زمین را می بوسد، در جواب می گفت: «باید از خدا برای نعمت هایش تشکر کنم.» کوچک تر که بودم سقف خانه مان را نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم: چرا مادربزرگ دستش را بالا می گیرد و سقف را نگاه می کند و زیر لب چیزی می گوید؟ بعدها فکر کردم حتماً خدا در آسمان است که همه بالا را نگاه می کنند. اصلاً شاید پیرمرد بلندقدی است با موی سفید و عصا که همه مجبورند برای دیدنش سرشان را بالا بگیرند. حتی یک بار که یک پیرمرد بلندقد عصا به دست دیدم، به مادرم گفتم من خدا را دیدم! و او لبخند زد و گفت که عزیزم خدا دیده نمی شود.
بعدها بزرگ ترین سؤال ذهنم این بود که از کجا آمده ام؟ و هر بار پاسخ می شنیدم که از پیش خدا!
و من چشم هایم را می بستم و محکم فشار می دادم تا بتوانم او را که روزی کنارش بوده ام به یاد بیاورم.
بزرگ تر که شدم در مدرسه به این واقعیت تلخ رسیدم که توانایی دیدن خدا را ندارم و حتی یک بار که معلم نقاشی گفت تصورتان را از خدا و بهشت بکشید، صفحه را خالی گذاشتم و برگه را سفید تحویل دادم. آن جا بود که درک کردم واقعاً تصویری از خدا وجود ندارد، جز آن چه در اطراف، نشانه های حضورش را فریاد می زنند.
در جست وجوی خدا به دانشکده الهیات آمدم. تا او را بهتر بشناسم! او که در همه جا هست و هیچ جا دیده نمی شود. از رگ گردن به ما نزدیک تر است؛ همانی که یک برگ هم جز به اراده او به زمین نمی افتد؛
فبأی آلاء ربکما تکذبان.