سردرگم
Article data in English (انگلیسی)
سردرگـم
چند داستانک
کله پاچه
ایمان بود که تکانش می داد، امید چشم هایش را باز نکرد.
ـ پاشو دیگه خسته شدم بس که صدات کردم؛ تموم شد دعای ندبه.
امید سرش را زیر بالش کرد.
ایمان صدای غرولندش را شنید؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ کله پاچه های معرکه ای دارن، پاشو لااقل به صبحونشون برسیم.
می شنید
می گفت: ستاره سهیل شده
دیگری می گفت: اصلا کجاست؟
سومی گفت: نه بابا! اگه آقا زنده بود که این قدر گرفتار و بدبخت نبودیم.
همه این حرف ها را شنید. در دلش افسوس خورد و بعد پنهانی گریه کرد.
کتاب جدید
دور تا دور مغازه، تا سقف، قفسه ها پر از کتاب بودند. چشم دانشجوها میان کتاب ها می گشت. رو به استادشان کردند؛
ـ «هشت کتاب» را توصیه می کنید؟
ـ و کدوم کتاب فروغ رو؟
استاد گفت: آقا این همه کتاب جدید، همش می رید می چسبید به اینا؟
یکی از دانشجوها دست برد و کتابی را برداشت؛ «کمال الدین و تمام النعمه».
استاد کتاب را گرفت. برانداز کرد و گفت: اینو بذار سر جاش! این جور کتابا رو از کتابخونه امانت بگیر، پولتو بده یه کتاب جدید بخر!
سردرگم
پسر داشت آماده می شد که با بچه های دانشگاه برود جمکران.
مادر گفت: رضا نرو امشب. بذار شب جمعه با هم بریم.
جواب داد: حالش به شب چهارشنبه است. تازه چند تا از استادهامون هم میان.
مادر سرش را پایین انداخت و گفت: دلم می خواست با هم بریم.
رفت.
نمی دانست چرا امشب به او حال نمی دهد. توی جمکران سردرگم بود.
نذر
گندش بزنند چه امتحانی بود! اگه بیفتم چی؟
کابوس می دید، هول و ولا داشت.
ـ ای خدا! اصلاً اگه سه شنبه که کارناممو می گیرم، قبول شده باشم، از همون جا صاف می رم جمکران. اصلاً می رم جاروکشی صحن.
کارنامه اش را که گرفت، نقس عمیقی کشید و گفت:
ـ نه بابا، کارت درسته آقا محسن!
دستی روی شانه اش خورد؛ میثم بود.
ـ دوره گذاشتیم با بچه ها. میای بریم خونة احمد اینا؟
محسن سری تکان داد. کارنامه اش را توی جیب پیراهنش گذاشت و گفت:
بابا ای ول! بریم.