غریبانه ترین غروب
Article data in English (انگلیسی)
خدامراد سلیمیان
غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانى است که در دشت وسیع هستى طلوع مى کنند و بى آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پى ببرند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدى مى شتابند. غروب، براى کسانى که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است، اما براى کسانى که چون خفاش در پس سیاهى خودخواهى، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادى آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت مى کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بى وفایى روا نداشتند. او با این که مى رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان مى سوخت. در آن غروب، هیچ نشانى از جنبش، حیات و زندگى نبود. زمان نیز از بیهودگى مردم خسته شده، توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتى ابدى بود. مردم نیز با لب هاى خشکیده و چهره هاى غم بار و غبارگرفته، هر یک در پى آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه برسانند، تا شاید طلوعى دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتى مرگ بار نبود؛ گویى مردمان از هم دیگر با اضطراب و وحشت فرار مى کنند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر، بوى غروب مى داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود؛ دیگر از آن ملامت ها خبرى نبود، آن توفان هاى سهمگین به نسیمى آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس. گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرد و بر فراز منبرى از سنگ خطبه اى ایراد کرد. او را مى دیدى با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولى هم چنان با طراوت و سرسبز، روح بلندش قله نشین کوه معرفت بود. بیان رساى او آبشار بلندى را مى ماند که هم چنان جمعیت را مى شکافت و به پهنه دل ها فرود مى آمد و خبر از واقعه اى دردناک مى داد.
بعد از سفارش مردم به تقوا، با آه سردى که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه اى از پرده اسرار باطن را کنار زد و چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه مى افتادند و در راه حق قدم برمى دارند، کجاست عمار؟ سپس درحالى که اشک در چشمانش حلقه مى زد ادامه داد: کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ و کجایند کسانى که پیمان جانبازى بستند و سرهاى آن ها براى ستمگران فرستاده شد؟!» به این جا که رسید بغض گلوى او را فشرد. اشک از دیدگانش جارى شد. دستان مبارکش را به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالى که سخن گفتن براى او بسیار سخت بود، ادامه داد: «آه برادرانم آنانى که قرآن تلاوت مى کردند و اهل عمل به آن بودند، در فرایض دقت مى کردند و آن را به پا مى داشتند، سنت ها را زنده مى کردند و بدعت ها را از میان مى برند، دعوت به جهاد را مى پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروى مى کردند.» در این هنگام، مردم به همدیگر نگاهى کردند و سر به زیر انداخته شرمسارى خود را پنهان مى نمودند. سپس با صداى بلند فریاد زد: «بندگان خدا! جهاد... جهاد... آگاه باشید من امروز لشگر به سوى اردوگاه حرکت مى دهم، آن کس که اراده کرده به سوى خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.»
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شدند؛ عده اى رفتند تا آماده کارزار شوند و عده اى هم چنان سر بر زانوى تأمل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگرى یافتند و آن هم غروب و کوچ بود؛ کوچى که آن پیر، سال ها در انتظارش روزشمارى مى کرد، از آن زمانى که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالى بود که آن پیر مراد غرس کرده بود تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقاى آن نهال بود.
او که سیماى نورانى اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب مى گوید: «...بارالها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جاى این ها افرادى بهتر به من مرحمت کن و به جاى من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل هاى آنان را آب کن، آن گونه که نمک در آب حل مى شود...»
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمى برد آن زمانى که بهانه جویى تنها جوابى بود که مى شنید. هنوز گوش جان، زمزمه هاى همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را مى میراند و غم و اندوه مى آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روى شما زشت باد و همواره غم و غصه، قرینتان باد... هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوى دشمن دادم گفتید: اندکى ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرماى زمستان این چنین گفتم، گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه براى فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما می گریزید، به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد. اى کسانى که به مردان مى مانید ولى مرد نیستید... چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمى دیدم و نمى شناختم... خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و...»
این لحظات سنگین به یاد مى آورد که روزهایى را این کوه استقامت و صبر، زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم، چه دردى دارید؟ دواى شما چیست؟ طب شما کدام است؟» ...اما هر چه او بیشتر مى گفت، آنان کمتر گوش مى دادند. تا زمانى که بى توجهى آنان را مى دید از روى خشم مى فرمود: «شما را چه مى شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمى گویید؟»
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویى فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بى صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت، تنها چراغ روشن. در خانه ی دختر مى سوخت، و دختر را هم بى خوابى پدر بى تاب کرده بود. پدر را مى دید که همواره بیرون مى رود و به آسمان نظر مى افکند. دست به محاسن مى کشد و کلماتى را زمزمه مى کند. هر لحظه که مى گذشت نورانیت سیماى او برافروخته تر مى شد، کم کم زردى چهره با سرخى اضطراب درهم مى آمیخت و نشان از پایان انتظار مى داد. کم کم خود را آماده مى کرد تا براى آخرین بار، در بین خاکیان پذیراى افلاکیان باشد که «انا انزلناه فى لیله القدر...» لیله القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدى را در زندگى اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، براى زادروز دیگرى از زایش روشنایى، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید. هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگى «غسق» را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود. بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیله القدر را نزاییده بود» که...
او با قدم هایى کوتاه ولى مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب مى دانست که آخرین لحظات فراق است که سپرى مى شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندى دیگر به عیش وصال افلاکیان مى انجامد. قدم هاى او به رفتن، زبانش به ذکر و دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده اى در نماز و عده اى هم در خواب، آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکى پس از دیگرى با ترنم «الصلاه» او بیدار مى شدند...
در میان تاریکى، چشمانى ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود؛ غریبه اى غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، پیش تر او را زیاد دیده بود... تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند؛ چرا که نداى اذان او به همه خانه هاى کوفه سرکشیده بود. مردم یکى پس از دیگرى مهیاى نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جاى داد...
و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمرى دوباره بودند.
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیرى نپایید، ولى روزگارانى دراز در مقابل آن، چشم برهم زدنى بیش نبود. در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویى محشر کبرى به پا شده بود. نفس هاى قطع شده با بى تابى به هم مى آمیخت. گویى همه فریاد شده بودند و تنها او بود که مى رفت تا براى همیشه سکوت کند و جهانى را از فیض حضور خود محروم سازد، اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوى آسمان گشود و زمزمه کرد: «بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه، فزت و رب الکعبه» و سپس در جوار جاویدان یار براى همیشه آرمید و...


