مولای ما نمونه دیگر نداشته است
Article data in English (انگلیسی)
مولای ما نمونه دیگر نداشته است
چند برش از زندگی مولا علی(ع)
پیامبر دست هایش را برد بالا و دعا کرد: «خدایا! هر کس علی را دوست دارد، دوستش داشته باش، هر که با او دشمن است، تو هم دشمنش باش...».
پیامبر دو انگشت سبابه اش را چسباند به هم و گفت «درست مثل این دوتا انگشت، کتاب خدا و اهل بیت من هم از هم جدا نمی شوند تا کنار حوض کوثر».
گفت «اگر با این دو تا باشید، گمراه نمی شوید».
پیامبر دست علی را برد بالا تا جایی که زیر بغل هایش دیده می شد، آن وقت گفت «اگر با این دو تا باشید گمراه نمی شوید.» این ها را که گفت، نشست توی چادرش، علی هم مقابلش. آن وقت گفت مردم گروه گروه بیایند و بیعت کنند. با علی دست بدهند و این مقام را به او تبریک بگویند. پیامبر فرمود علی را با لقب امیرالمؤمنین خطاب کنند.
■
گفتند «خلیفه نباید جوان باشد. علی جوان است.» بعد دیدند دلیل محکمی نیست.
گفتند «علی زیاد می خندد، زیاد شوخی می کند، مردی باید خلیفه بشود که عبوس باشد، مردم از او بترسند و حساب ببرند.»
همین هم شد.
■
«این تعمیری نیست، تعویضی است.» این را کفاش می گفت که انبوه وصله های روی هم نشسته را می دید، و این که برای حضور یک وصله تازه جایی نمی دید.
خودش کفش را دست گرفت و شروع کرد به بستن زخم های دهان بازکرده.
زل زده بودیم به کارش. نگاههای سنگین و معنادارمان را خواند.
پرسید: این کفشها چه قدر میارزد؟
ـ تقریبا هیچ! ارزشی ندارد.
حکومت بر شما همین قدر برایم ارزش دارد و حتی کمتر. مگر این که بتوانم با آن، عدالت را جاری کنم.
■
قصاب گفت «این گوشت خوب است، بیا بخر.»
گفت «الان پول ندارم.»
قصاب گفت «نسیه می دهم، صبر می کنم پولش را بیاوری.»
گفت «به جای آن که تو صبر کنی برای گرفتن پولت، من صبر می کنم برای خوردن گوشت. این طوری بهتر است».
■
شوهرش سرباز امیرالمؤمنین بود. علی ابن ابی طالب فرستاده بودش به یکی از مرزها که آنجا کشته شد. حالا زن مانده بود و چند طفل خردسال.
زن راه می رفت و امیرالمؤمنین را نفرین می کرد. او ولی برای بچه هایش نان می پخت. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود. نان را به تنور می چسباند، می گفت «بچش! این سزای کسی است که در کار یتیمان کوتاهی کند.»
زن همسایه آمده بود به آنها سر بزند که امیرمؤمنان را دید و شناخت. از زن پرسید «وای به حالت! چه کسی را آورده ای کمکت کند؟ این که علی ابن ابیطالب است.»
زن آمده بود جلو، اشک می ریخت و معذرت خواهی می کرد. علی اما می گفت «من معذرت می خواهم، اگر در کارت کوتاهی کردم».
■
باید درد داشت و داشت، اما خرسند بود. میرفت و میخواند؛ مدح علی(ع) را می گفت.
پرسیدم: چه کسی این انگشتان را جدا کرده است؟
ـ این نشان عدالت علی است که با خود می کشم. شاه ولایت، امیر مؤمنان، پیشوای پارسایان، مولای من و همه مردم، وصی رسول آخرالزمان علی بن ابیطالب آن را بریده است.
- دستت را بریده، هنوز زبان به ثنا و ستایش او داری؟!
- چرا نگویم؟! دزدی کردم، سزایش همین است.
در محضر مولایم علی(ع) قصه شیفتگی دزد و مدحش را گفتم، فرمود:
ای پسر اکواء! ما را دوستانی است که اگر تکه تکه شان کنیم جز دوستی بر ما نیفزایند و دشمنانی که اگر عسل در کامشان کنیم جز دشمنی انبار نکرده ایم.
و بعد فرزندش حسن را دنبال آن مرد فرستاد.
ـ دستت را بریدهام و تو مدحم می کنی؟!
ـ خدای عالم ثنای تو را گفته است. من که باشم؟!
ردای لطفش را روی دست مرد کشید و دعایی خواند. مرد بار دیگر سربلند از محبت علی و با نشانی از مهربانیاش به خانه می رفت. ●


